loading...
کلوپ آرمیتا مرادی
مهدی ایزدپناه بازدید : 195 دوشنبه 01 اسفند 1390 نظرات (0)

یک دستش در دست خورشید و دست دیگرش در دستان ماه بود ، خندان و فارغ از غم روزگار چنان

در راه رفتن به پارک ، دو تا یکی و چپ و راست قدم برمی داشت گویی هیچ آرزویی به غیراز زودتر

رسیدن به پارک و تاب بازی و سرسره بازی در سر نداشت. دستان کوچکش چنان قدرت پیدا کرده

بودند که میتوانست دستان آنها را هم با خود بکشاند و به جلو ببرد.در نگاه کودکانه اش فقط عشق

و محبت موج میزد گاهی نگاه به آسمان میکرد و بالا وپایین می پرید و گاهی به روی سنگ های

پیاده رو لی لی میکرد.

این همه شادی و امنیت را چه کسی به او هدیه داده بود. چه کسی این روز خوب تعطیل را برایش

فراهم کرده بود ، چه کسی به تمام آرزوهای کودکانه اش یکجا جامه عمل پوشانده بود ؟

پارک ، بازی،شادی و...

آری، گرمی خورشید از نوک انگشتان دست راستش در همه وجودش عشق و محبت را جاری میکرد

و سایه ماه در دست چپش به او سقفی از امنیت و آرامش را...

به راستی او چگونه می تواند بدون این دو به پارک برود اصلا چگونه می تواند بدون خورشید و ماه زندگی

کند.

فرزندان همه ی دنیای پدران و مادران اند و وجودشان نیازمند گرمی محبت و امنیت و آرامشی است که

از آنها میگیرند. ای خورشید و ماه زندگی دست "دنیای" خود را محکم بگیرید.

 

عضویت یادتون نره ها....

راستی تو تالارم فعال باشید..

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 123
  • بازدید کلی : 9,677