یک دستش در دست خورشید و دست دیگرش در دستان ماه بود ، خندان و فارغ از غم روزگار چنان
در راه رفتن به پارک ، دو تا یکی و چپ و راست قدم برمی داشت گویی هیچ آرزویی به غیراز زودتر
رسیدن به پارک و تاب بازی و سرسره بازی در سر نداشت. دستان کوچکش چنان قدرت پیدا کرده
بودند که میتوانست دستان آنها را هم با خود بکشاند و به جلو ببرد.در نگاه کودکانه اش فقط عشق
و محبت موج میزد گاهی نگاه به آسمان میکرد و بالا وپایین می پرید و گاهی به روی سنگ های
پیاده رو لی لی میکرد.
این همه شادی و امنیت را چه کسی به او هدیه داده بود. چه کسی این روز خوب تعطیل را برایش
فراهم کرده بود ، چه کسی به تمام آرزوهای کودکانه اش یکجا جامه عمل پوشانده بود ؟
پارک ، بازی،شادی و...
آری، گرمی خورشید از نوک انگشتان دست راستش در همه وجودش عشق و محبت را جاری میکرد
و سایه ماه در دست چپش به او سقفی از امنیت و آرامش را...
به راستی او چگونه می تواند بدون این دو به پارک برود اصلا چگونه می تواند بدون خورشید و ماه زندگی
کند.
فرزندان همه ی دنیای پدران و مادران اند و وجودشان نیازمند گرمی محبت و امنیت و آرامشی است که
از آنها میگیرند. ای خورشید و ماه زندگی دست "دنیای" خود را محکم بگیرید.
عضویت یادتون نره ها....
راستی تو تالارم فعال باشید..